اسلام دينى است كه داراى نظام ويژه خود مىباشد كه لازم است براى شناخت اين نظام ويژه، به ويژگىهاى آن بپردازيم و آن ويژگىها عبارتند از:
نظام اسلامى، نظام تعاون، احسان، عدل و ايثار است نه نظام استثمار، استخدام، استعباد و استعمار و آن چه كه رشته همه شئون نظام را به همديگر پيوند مىدهد و بر آن مجموعه حاكم است، اصل توحيد و الهى بودن است، در اين نظام هيچكس حق تعدى به ديگران و تحميل بر آنها را ندارد.
آيات فراوانى در قرآن، همه را در برابر مقررات الهى يكسان دانسته، روح حاكم را روح عبادى معرّفى كرده است نه طغيان، در حالى كه در نظامهاى ديگر، روح حاكم روح تمتع مادى است نه روح تعبّد توحيدى، روح گرايش به لذات و ماديات است نه گرايش به معنويات.
هر كس هر آن چه را بخواهد از آن استفاده كند و از هر راهى كه بخواهد برود، همان راه را طى مىكند ولى در نظام الهى چنين نيست.
در نظام اسلامى فاصله طبقاتى پذيرفته نشده است، يعنى اموال و ثروتهاى نظام اسلامى در اختيار گروه خاصى نيست. در سوره مباركه حشر مىفرمايد: انفال و غير آن را به گونهاى تقسيم كنيد كه ثروتهاى نظام اسلامى در دست گروه خاصّى دور نزند:
«ما افاء اللّه على رسوله من اهل القرى فللّه و للرسول ولذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كى لايكون دولةً بين الاغنياء منكم؛(1) آن چه خدا از دارايى ساكنان آن قريهها عايد پيامبرش گردانيد، از آن خدا و از آن پيامبر او و متعلق به خويشاوندان نزديك وى و يتيمان و بينوايان و در راهماندگان است تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد.»
اين يك اصل حاكم بر اقتصاد اسلامى است. تداول ثروت و دور زدن آن بايد در دست همه مردم باشد. نظام اقتصادى اسلام نظير نظام كاپيتاليسم غرب نيست. در نظامهاى غربى، مجموعه ثروت در دست يك گروه خاصّى است و بقيه بايد نيروى انسانى صرف كنند و مجموعه اصيل ثروت بين ثروتمندان تداول مىشود. نظام سوسيال شرق نيز همينطور است، با اين تفاوت كه در شرق دولت سالارى است و سرمايهها فقط در اختيار دولت است و از دولتى به دولت ديگر منتقل مىشود، در دسترس مردم نيست. قهراً نظام سرمايه دارى يا نظام كمونيستى و سوسياليستى هر دو محكوم است. در نظامهاى سوسياليستى، مردم كارگر دولت و دولت مالك درآمد مردم و كارفرماى آنان است. اسلام اين «دولت سالارى» را نمىپذيرد. در نظام اسلامى «للرجال نصيبٌ ممّا اكتسبوا و للنساء نصيبٌ ممّا اكتسبن؛(2) هر كس مالك چيزى است كه كسب كردهاند و بايد بگونهاى مالك شوند كه ثروت در دست همه دور بزند، قهراً امتيازهاى درآمدى به گروه خاصى داده نمىشود، موافقتهاى اصولى براى همه است و راه توليد بر روى همگان بطور مساوى بايد گشوده باشد، اما در نظام شرق نوع افراد، نيروى انسانى خود را در اختيار صاحبان ثروت قرار مىدهند و از اين راه جيره دريافت مىكنند كه در واقع اين يك بردگى مدرن است اما در اسلام مال به سه قسم تقسيم مىشود:
1- اموال شخصى: يعنى اموالى كه دستاورد كار و كسب افراد است و يا مالى است كه از راه ارث به آنان رسيده است.
2- اموال عمومى: كه مال و فىء مسلمانان است از آن جهت كه مسلمان هستند، يعنى مال عنوان مسلمين است.
3- اموال حكومتى: كه نه مال عنوان مسلمين است نه مال اشخاص معين، بلكه مال حكومت اسلامى است، مانند انفال، ناگفته نماند..انفال، غير از اموالى است كه فىء مسلمانان است. وجوهات بريّه كه قسمت مهم مسائل مالى را در اسلام تشكيل مىدهد از اين قسم است، مانند: زكات و خمس. بيست درصد از كلّ درآمدها به عنوان خمس بايد از مردم دريافت شود، خمس در بسيارى از قسمتها از كل درآمد است نه بعد از صرف هزينه، مانند معادن كه قبل از كسر نمودن هزينه سال محاسبه مىشود. تنها ارباح مكاسب است كه بيست درصد از سود خالص به عنوان خمس است، يعنى سودى كه هم هزينه كار و هم هزينه زندگى سالانه از آن كسر شده است و اين رقم رقم سنگينى است، حال اگر مردم نمىپردازند، مسئله ديگرى است.
اگر نظام اسلامى گفت مردم بايد بيست درصد از تمام درآمدها را بپردازند، اين مال مربوط به تك تك اشخاص نيست حتى ده درصد آن هم كه سهم امام (ع) است مال مقام امامت است نه مال شخص امام، چون اگر مال شخص امام باشد بايد بعد از رحلت او به صورت ارث به ورثهاش منتقل شود در حالى كه چنين نيست. اين مال سِمَت امامت است.گرچه سِمَت امامت نيز مالك نيست بلكه در حقيقت امام، «ولىّ تصرف» است و اما ده درصد ديگر كه سهم سادات است، آن هم مال سادات نيست، چون فقر در آن شرط است، مال سادات فقير است كه بايد هزينه سالانه آنان را به اندازه كفاف تأمين كرد.
بديهى است كه بخش كمى از اين ده درصد تمام سادات نيازمند را تأمين مىكند و بقيّه سهم سادات و نيز درآمد معادن كه رقم نجومى و بالايى را تشكيل مىدهد، نه مال مردم است نه فىء مسلمانان است، نه مال جميع، نه مال مجموع، بلكه مال سِمَت امامت است، مثل اينكه چيزى مال دولت باشد كه مربوط به سمت است نه اشخاص. نظام اسلامى دولتى دارد كه به صورت «امامت» ظهور مىكند كه او ولىّ اين كارها است. امام نيز مالك نيست ولى است مانند متولى اوقاف كه بر حسب وقف و هدف واقف، ولىّ در تصرّف است نه مالك آن.
قرآن كريم نوع احكام را متوجه جامعه كرده است و جامعه را مسئول اجراى آنها مىداند مسئله امر به معروف و نهى از منكر در جامعه اسلامى يك قانون رسمى است، يعنى گذشته از اينكه احكام: «السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما؛(3) مرد سارق و دزد و زن سارق پس دستانشان را قطع كنيد.» «فاجلدوا»(4) به زنا كار تازيانه بزنيد «اقيموا الصلوة»(5) نماز را اقامه كنيد و مانند آن متوجه جامعه است، امر به معروف و نهى از منكر نيز متوجه جامعه است، در همه اين گونه دستورهايى كه به صورت جمع متوجّه جامعه شده، جامعه نسبت به آن «موظّف» است نه «صاحب حق»، چون حدود الهى مال جامعه نيست تا بتواند اين «حق خود» را به زمامدار واگذار نمايد و در نتيجه زمامدار وكيل مردم باشد و زمامدارى او عنوان «وكالت فقيه» داشته باشد. اين حدود مال خداست نه مردم، پس مردم چيزى رابه فقيه واگذار نكردهاند، بلكه ذات اقدس اله زمامدار يعنى فقيه عادل را به وسيله ائمه - عليهم السّلام - اين سِمَت را براى او جعل كرده، قهراً فقيه عادل «ولىّ مسلمين» است نه «وكيل مسلمين». البته چون اين حدود مال خود فقيه عادل هم نيست او با ساير افراد در حكم يكسان است از اين رو اگر فقيه مانند امام - رضوان اللّه عليه - مرجع تقليد نيز باشد، در هر دو قسمت با ساير افراد يكسان است، يعنى اگر فتوا بدهد، همانطور كه بر ديگران عمل به آن واجب است بر خود او هم واجب است و اگر حكم حكومتى كند، همانند ديگران اجراى آن بر خودش نيز واجب است و همانطور كه نقض حكم او بر ديگران حرام است، برخود او نيز حرام است. در نظام اسلامى رهبر مافوق قانون نيست.
او با ساير افراد مسلمان از نظر اينكه احكام الهى براى همه يكسان است، تفاوتى ندارد و توجه خطابهاى قرآنى به جامعه، معنايش اين نيست كه جامعه اسلامى مالك اين حدود و حقوق است و مسئله امر به معروف و نهى از منكر نيز مؤيّد اين مطلب است. همگان اين وظيفه را دارند تا اين احكام را اجرا كنند پس قوه مجريه در نظام اسلامى مخصوص به گروه خاصّى نيست و نمىشود به يك مسلمان گفت: «به تو چه» تو كه سِمَتى ندارى همانطور كه هيچ مسلمانى نمىتواند بگويد: «به من چه».
در ساير كشورها ونظامها اجراى حدود و قوانين كشور بر عهده پليس و يا قوّه قضائيه و مانند آن است كه نيروهاى نظامى و انتظامى قوّه مجريهاند و ساير افراد به هيچ وجه دخالت ندارند، ولى در نظام اسلامى اگر گروهى به عنوان نيروى نظامى يا انتظامى معرفى شدند، وظيفه از دوش مردم ساقط نمىشود گرچه راه اجراى آن همان نيروى انتظامى است اما حضور، دخالت، اعتراض، نقد، نهى و امر مردم بايد باشد. اين سومين اصلى است كه در نظام اسلامى مورد توجه هست اما نظامهاى ديگر فاقد آن است.
جامعه اسلامى فاقد قانون و حكومت نيست و شكل حكومت آن نه حكومت «فرد بر جامعه» است نه حكومت «مردم بر مردم». حكومت فرد بر جامعه اين است كه آراء، انديشه و خواستههاى يك نفر بر جامعه حاكم باشد. نظامهاى استبدادى از اين قبيل است يك فرد هرچه تصميم بگيرد همان معتبر و لازم الاجرا است. در حكومت مردم بر مردم كه همان نظامهاى دموكراسى معتبر است مردم عدّهاى را انتخاب مىكنند و آراء و نظرات نمايندگان مردم براى همه چه خودشان چه موكّلان آنان معتبر است. در نظام اسلامى هيچ يك از اين دو نحوه حكومت راه ندارد، چون انسان آفريده خداست، شرائط فراوانى را پشت سرگذاشته، سرنوشتهاى فراوانى را نيز در پيش رو دارد و اداره كننده انسان كسى است كه از گذشته، حال و آينده او با خبر باشد و حقيقت انسان، جهان و كيفيت ارتباط انسان با جهان را بداند و او تنها خداست از اين رو حكومت در نظام اسلامى «حكومت خدا بر مردم» است نه «حكومت فرد بر مردم» يا «مردم بر مردم».
آياتى از قبيل: «ان الحكم الّا للّه؛(6) حكم و فرمان جز به دست خدا نيست» و مانند آن نيز، شاهد و مؤيد اين بحث عقلى است.
چون حكومت اسلامى حكومت خدا بر مردم است، مردم در هيچ عصرى صاحب حق نيستند، بلكه در برابر خدا مكلّفند، مردم گرچه نسبت به يكديگر آزادند اما نسبت به ذات اقدس اله بندهاند و بر اثر اين بندگى از قيد و بند بندگى هر چيز و هر كس آزاد هستند و اگر بنده خدايند موظفند كه قوانين الهى را خوب درك و حفظ نمايند و از ضايع شدن آن جلوگيرى كنند و مجريان را مورد حمايت قرار دهند، گرچه روح تكليف به حق برمىگردد.(7)
اگر حكومت تنها از ناحيه خداوند است، تنظيم قوانين و نحوه اجراى آن نيز فقط بايد از طرف او تنظيم شود و عهدهدار درك و دريافت و تبيين و تفسير اين معارف تنها پيامبر است چون همه مردم شايستگى آن را ندارند كه مانند پيامبر با خدا تماس داشته باشند: «بل يريد كل امرىءٍ منهم ان يؤتى صحفاً منشرّه؛(8) هر مردى از ايشان خواهد كه نامههايى سرگشاده دريافت كند در حالى كه مردم قدرت دريافت وحى را ندارند» و تنها پيامبر در بين امّت داراى سِمَت نبوّت و رسالت است، علاوه در قرآن كريم سِمَت تبيين و تفسير كلام خدا را نيز به پيامبر مىدهد: «و انزلنا اليك الذكر لتبيّن للناس مانزّل اليهم؛(9) و اين قرآن را به سوى تو فرود آورديم تا براى مردم آن چه را به سوى ايشان نازل شده است توضيح دهى.»
بررسى سيره انبياء و مرسلان الهى يا امامان - عليهم السلام - نشان مىدهد كه نظام اسلامى، نظام امامت و امّت است. تك رهبرى است نه جمع رهبرى يا شوراى رهبرى. در دين خدا نه نبوت و رسالت شورايى وجود دارد نه امامت مشورتى، حتى اگر دو معصوم در يك عصر باشند يكى امام و ديگرى مأموم و پيرو اوست همانند امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - و گرچه در اسلام شورا مطرح است حتى اهل سنّت هم كه «شورا» را تصويب كردند، براى آن نبود كه شورا خلافت كند، بلكه براى اين بود كه شورا خليفه واحد را انتخاب كند؛ نيز شورائى كه به پيشنهاد خليفه دوم معيّن شد، براى اين نبود كه كشور را با شورا اداره كند، بلكه گفت شما شش نفر كنار هم جمع شويد و خليفه تعيين كنيد. بنابراين «حكومت شورايى» در اسلام و ساير اديان الهى هيچ سابقهاى ندارد و آنچه هست مسئله «تك رهبرى» است. منتها مشورت گاهى لازم و گاهى راجح است و مشورت كردن براى اين است كه وقتى رهبر به كارشناسى امرى آشنايى ندارد اگر معصوم نباشد، بر او واجب است نظر كارشناسان فن را جويا و با آن آشنا شود، امام اگر كارشناسى آن رشته را نيز خودش دارا و در اين زمينه ورزيده است مشورت راجح است نه لازم كه اين مشورت مايه احترام به افكار ديگران است و رجحانى هم شايد داشته باشد، همانگونه كه به پيامبر اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - مىفرمايد:
«وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكّل على اللّه؛(10) تو با اينها مشورت كن اما وقتى مصمم و عازم شدى - كه تصميم با توست - به مشورت تكيه نكن، به خدا تكيه كن و با توكل بر او كارها را انجام بده.»
در سوره مباركه «شورى» نيز در مقام بر شمردن اوصاف مؤمنان مىفرمايد: «و امرهم شورى بينهم؛(11) يعنى آنچه «امر مردم» محسوب مىشود آن را با مشورت انجام مىدهند» اما آنچه «امر خدا» است، مشورت در آن راه ندارد و امر مردم از اين قبيل است كه مثلاً مردم يك منطقهاى بخواهند شهرسازى كنند يا آبها را تقسيم كنند يا مىخواهند بفهمند كشاورزى در اولويّت است يا صنعت، اين امور كه «امور مردمى» است با مشورت تأمين مىشود اما احكام و قوانين الهى كه «امر خدا» است نه مردم شورايى نيست با مشورت نمىشود احكام خدا را تشخيص يا تغيير داد پس «امر اللّه» شورايى نيست، «امر الناس» شورايى است و حكومت نيز «امر اللّه» است نه «امر الناس» ديگران كه خود را مالك مطلق خود مىدانند حتى خودكشى را نيز قانونى شمرده مىگويند: انسان بر سرنوشت خود مسلط است، امّا در نظام الهى كه انسان بنده خداست و «لايملك لنفسه نفعاً و لاضرّاً و لا موتاً و لاحيوة؛آدمى مالك نفع و ضرر و مرگ و زندگى خود نيست»، انسان حاكم بر خود نيست. انسان مىفهمد كه نمىفهمد. او مىداند كه يك سير ابدى در پيش دارد، اما نمىداند چه چيزى برايش خوب و چه چيزى بد است، نمىداند در اين جهان پهناور از كدام منبع و موهبت بهرهبگيرد و از كدام موهبت اجتناب كند. پس حكومت بر بشر زير پوشش «امرهم شورى بينهم»(12)نيست.
بر اساس مباحث پيش گفته:
اولاً: نظام اسلامى، نظام امت و امامت است نه نظام شورايى.
ثانياً: شورا به عنوان بازوى تقويت كننده زمامدار چيز خوبى است.
ثالثاً: محدوده مشورت «امرالناس» است نه «امر اللّه».
رابعاً: حكومت «امر اللّه» است نه «امر الناس».
از سيره رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - و امامان - عليهم السلام - استفاده مىشود كه نظام حكومتى اسلام نظام سلطنتى و امپراطورى نيست؛ يعنى نظامى نيست كه براى حاكم آن مزاياى مالى و رفاهى خاصى مانند داشتن خانههاى متعدد و يا حقوق زايد لحاظ شود يا برتر از قانون باشد.
حاكم اسلامى نمىتواند اسراف و اتراف را قانونى كند و بعد بگويد همه در برابر قانون مساوى هستند، همانگونه كه در مناطق سلطان نشين مانند: عمّان،حجاز و مانند آن ابتدا قانونى را تصويب مىكنند كه همه منابع سنگين كشور مال سلطان است و بعد مىگويند: همه در برابر قانون مساويند، يعنى ابتدا يك باطل را قانونى مىكنند، بعد سخن از مساوات در برابر قانون به ميان مىآورند. امّا در نظام اسلامى نه تنها براى پيامبر يا امام مزاياى حقوقى نيست، بلكه بر آنان لازم است در حدّ سادهترين مردم زيست نمايند.
بيان نورانى حضرت امير - سلام اللّه عليه - در پاسخ به اين پرسش كه چرا اينقدر برخود سخت مىگيريد و در فشار زندگى مىكنيد، اين است كه خداوند بر پيشوايان مسلمان واجب كرده است كه در حدّ افراد ضعيف زندگى كنند تا محروميّت پا برهنگان آنان را به طغيان نكشاند:
«قال يا اميرالمؤمنين هذا انت فى خشونة ملبسك و جشوبة مأكلك ؛ قال: ويحك انى لست كانت انّ اللّه فرض على ائمّة العدل ان يقدّروا انفسهم بضعفة الناس كيلا يتبيّغ بالفقير فقره»(13)
پس نه تنها نظام مملوكيّت نيست، بلكه از ميانگين نيز پايينتر است و اما اين كه غنايم جنگى «صفاياى ملوك» و اموال سلاطين شكست خورده متعلق به امام است نه از آن جهت است كه امام از آن بهره شخصى به برد بلكه مربوط به مقام امامت است،
چنان كه در عمل خود آنان از آن بهره شخصى نمىبردند و به ما نيز گفتهاند كه «لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة؛(14) پيامبر براى شما الگوى خوبى است» امام صفاياى ملوك را در راه امامت خرج مىكند، نه در مصارف شخصى، از اين رو حضرت امير - سلام اللّه عليه - درباره فدك فرمود: در زير اين آسمان تنها فدك به نام ما بود، عدّهاى شحيحانه طمع كردند و يك عده نيز سخاوتمندانه از آن صرف نظر كردند: «بلى كانت فى ايدينا فدك من كلّ ما اظلّته السماء فشحّت عليها نفوس قومٍ و سخت عنها نفوس قومٍ آخرين و نعم الحَكَمُ اللّه و ما اصنع بفدكٍ و غير فدكٍ؛(15)ما را به فدك و غير فدك چه كار؟ باشد يا نباشد براى ما فرق نمىكند، زيرا وقتى هم كه در اختيار ما بود از آن استفاده نمىكرديم. اينها خطوط كلى حكومت است چه در زمان رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - و چه در زمان امام معصوم - عليه السلام - اينكه حضرت فرمود: «ان اللّه فرض على ائمة العدل...»(16)نشان مىدهد كه مرفه زندگى كردن با امامت نمىسازد اين بيان اگر شامل امام غير معصوم نباشد، شامل امام معصوم است از اين رو با اين كه سفره رنگين حسن بن على - عليه السلام - در مدينه زبانزد همه مردم بود، خود آن حضرت در كنار آن سفره نمىنشست، بلكه مانند وجود مبارك حضرت امير - عليهالسلام - ساده زندگى مىكرد.
نظام اسلامى براى حفظ و تداوم خود نياز به كارگزاران متقى و صالح دارد و گرنه رهبرى نظام، حتى اگر شخصيتى مانند على بن ابيطالب - عليه السلام - باشد، نمىتواند نظام را حفظ كند.
اگر خود حضرت امير - سلام اللّه عليه - حضور مىداشت ما از نحوه حكومتش مىفهميديم كه حضرت چگونه حكومت مىكند و حال كه در خدمت آن حضرت نيستيم، در حضور نهج البلاغه آن حضرت هستيم و اين كتاب ارزشمند ترسيم مىكند كه حكومت حضرت به چه سمتى مىرفت و چه كسانى در دستگاه او بودند. اگر حكومتى اسلامى و زمامدارش مانند حضرت امير - سلام اللّه عليه - بود نبايد توقع داشت كه همه افرادش عالم، عادل و امين باشند. كسانى كه قدرت اجرايى دارند بايد خود را عرضه كنند و در نظام اسلامى «به من چه» و «به توچه» جايى ندارد كار براى نظام اسلامى يك واجب كفايى و در بعضى از موارد بالاتر از واجب كفايى است. اگر عدّهاى شهيد بشوند، گروهى هم خود را كنار بكشند قهراً يك گروه فاسد جذب امور اجرايى نظام مىشوند.
نامههاى حضرت امير - عليه السلام - در نهج البلاغه نشان مىدهد كه كارگزاران حضرت چند گروه بودند:
گروه اوّل: مانند مالك اشتر - رضوان اللّه عليه - كه فقيه، عادل، مدير، مدبّر، شجاع و آگاه بودند و از اين قبيل خيلى كم بودند و
گروه دوم: مانند كميل - رضوان اللّه عليه - از شخصيتهاى عميق و از شاگردان خاص حضرت امير - عليه السلام - بود و حضرت دست او را مىگرفت، از مسجد بيرون مىبرد و آن معارف بلند را به او مىآموخت: «يا كميل انّ هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها...؛(17) اين دلها ظروفند و بهترين آن پرگنجايشترين آنهاست.» نيز دعاى كميل را به او آموخت.
كميل گرچه از اصحاب معارف و شاگردان مخصوص حضرت امير سلام اللّه عليه - بود اما مديريت اجراييش ضعيف بود. حضرت او را به منطقهاى بنام «هيت» فرستاد و او نتوانست به خوبى از انبارهاى مهمّات و تسليحات نظامى كه در آنجا بود نگهدارى و حراست كند. امويان با تهاجم آن را غارت كردند و هنگامى كه گزارش به حضرت امير رسيد، در نامهاى به كميل كه عامل حضرت بود نوشت:
«امّا بعد فانّ تضييع المرء ماولّى و تكلّفه ما كفى، لعجزٌ حاضرٌ و رأى متبّر و انّ تعاطيك الغارة على اهل قرقيسا(18) و تعطيلك مسالحك الّتى ولّيناك - ليس بها من يمنعها و لايردّه الجيش عنها - لرأى شعاعٌ(19) فقد صرت جسرا لمن اراد الغارة من اعدائك على اوليائك، غير شديد المنكب و لامهيب الجانب ولاسادٍّ ثغرةً ولاكاسرٍ لعدّوٍ شوكةً ولامغنٍ عن اهل مصره، و لا مجزٍ عن اميره.»(20)
حضرت از كميل انتقاد مىكند كه تو فرمانده سپاه و نيروى اجرايى بودى اما از اين سلاح و مهمّات غفلت كردى تا اينكه آنها آن را غارت كردند تو آنجا چه مىكردى؟ تو سرپلى شدى براى غارتگران، خاصيّت ديگرى نداشتى. تو نتوانستى مرز را حفظ كنى. نه توانستى از طرف اميرت كار با كفايتى انجام دهى نه از حوزه مأموريت خود توانستى خوب دفاع كنى، نه جلو دشمنان را توانستى بگيرى. اين بيان نشان مىدهد كه كميل گرچه از بزرگان اصحاب حضرت بود، امّا او براى معارف و دعاى كميل مناسب است نه فرماندهى.
گروه سوم: كسانى مانند زياد بن ابيه هستند كه اگر جستجو كنيم در بين فاسدها كمتر كسى را به فساد و بد نامى او پيدا مىكنيم. حضرت چند نامه براى زياد بن ابيه نوشته كه در نهج البلاغه هست. زياد بن ابيه استاندار رسمى نبود، ولى خليفه عامل آن حضرت بود كه قبلاً هم بر سر كار بود. حضرت نيز او را ابقاء كردند. وقتى افراد زيادى در جبههها شهيد مىشدند آنگاه حضرت تمكين مىكند كه زياد بن ابيه خليفه عامل او باشد، چون حضرت يا بايد كشور را رها كند يا راضى باشد كه زيادبن ابيه سركار باشد كه ظلم بالسويّه بهتر از هرج و مرج است.
حضرت دو نامه تهديدآميز براى زياد بن ابيه نوشته(21) دريكى از نامهها مىفرمايد:
«و انّى اقسم باللّه قسماً صادقاً لئن بلغنى انّك خنت من فىء المسلمين شيئاً صغيراً او كبيراً، لاشدنّ عليك شدّةً تدعك قليل الوفر، ثقيل الظّهر، ضئيل الامر و السلام»(22)
قسم به خدا اگر به من گزارش برسد كه خيانت كنى....
زياد يك كارگزار رسمى حكومت على(ع) بود او در بصره عامل رسمى عبداللّه بن عباس بود و عبدالله نيز عامل حضرت امير - سلام اللّه عليه - در بصره، اهواز، فارس و كرمان بود. اين فلات وسيع زير پوشش عبداللّه بن عباس بود و زياد خليفه او بود. اگر مجريان صالح نباشند يا بايد حكومت را رها كرد يا زياد بن ابيهها را بر سر كار گمارد. اين است كه دست امير - عليه السلام - بسته شد.
اگر نظام اسلامى بخواهد محفوظ بماند، اولاً و بالاصاله بايد به تربيت نيروى انسانى متقى صالح همت گمارد كه اگر علم او كارگزارى متوسط است، تقواى او كامل باشد. چنين انسانى به خوبى مىتواند استانى را اداره كند، اما درجات بالاى علم، اوّلاً نه به آسانى نصيب كسى مىشود و نه اگر انسان در مقام علم اوج گرفت حاضر است با مردم همكارى كند، اين خطر هست، ولى يك عالم با علم متوسط، اما تقواى كامل كه هيچ خللى در آن نباشد، اگر ساده انديش نباشد و «صيانت نفس» داشته باشد، كارگزار خوبى براى نظام اسلامى است.
حضرت در نامه ديگرى به زياد مىنويسد اينقدر عياش و اهل اسراف نباش تو مىخواهى ثواب صدقه دهندهها را داشته باشى در حالى كه حق را از بين بردى:
«فدع الاسراف مقتصداً و اذكر فى اليوم غداً و امسك من المال بقدر ضرورتك و قدّم الفضل ليوم حاجتك اترجوان يعطيك اللّه اجرالمتواضعين و انت عنده من المتكبرين! و تطمع و انت متمرّغ فى النّعيم تمنعه الضعيف و الارملة ان يوجب لك ثواب المتصدقين و انما المرء مجزى بما اسلف و قادم على ما قدم و السلام...(23)
اينها تهديد بيگانه نيست بلكه هشدار به يك كارگزار خودى است مهمترين رسالت تربيت و پرورش انسانهاى پاك است كه وقتى وارد نظام و جامعه مىشوند همه از او آسوده خاطر باشند كه اينها ديگر آلوده نمىشوند و براى تربيت چنين انسان هايى بايد از دانشى استفاده كرد كه جز در وحى الهى در هيچ نقطهاى از جهان يافت نمىشود:
«و يعلّمكم مالم تكونوا تعلمون»(24) كه با يعلّمكم مالا تعلمون فرق دارد و غير از: «يعلّمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم»(25) است و اين سه مطلب (تعليم كتاب و حكمت و تزكيه) در برابر آن خيلى مهم نيست و به حكمت، تلاوت و تزكيه نيز بها مىدهد مطلب چهارم است و آن اينكه پيامبران حرفهاى تازهاى دارند كه در جاى ديگرى از عالم يافت نمىشود و ديگران از غير وصى نمىتوانند ياد بگيرند نه اينكه ياد نگرفتهاند. اگر سخنان انبياء نباشد، شناخت دنيا، حقيقت مال حلال و حرام، قبر و برزخ و تأثير تعدّى بر انسان در قلمرو هيچ دانشى نمىگنجد.
با هيچ دستگاهى نمىتوان تشخيص داد كه مال حرام براى جان انسان سم يا آتش است و اين سخن در هيچ مكتبى نيست و هميشه نيز زنده و تازه است. حضرت امير - عليه السلام - مىفرمايد: ساده زيستى من از اين باب است كه وظيفه مخصوصى دارم اما ديگران لازم نيست اين قدر ساده زندگى كنند و برخود سخت بگيرند، بلكه اگر از مرز حلال تجاوز نكنند كافى است.
در نظام حكومتى اسلام همه در برابر قانون مساوى هستند. در اين مجموعه هيچ فرقى بين پيغمبر و ديگران نيست. اگر معيار فضيلت براى امّت تقواست براى امام و پيامبر نيز همان معيار است از اين رو وجود مبارك پيغمبر - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - طبق آيات فراوان اين مضمون را دارد كه:
«انّى اخاف ان عصيت ربّى عذاب يوم عظيم؛(26) من از اينكه خدا را عصيان كنم از عذاب روز بزرگ مىترسم» و اين سخن بسيارى از پيامبران مانند: نوح است همه انبياء گفتهاند ما از خدا مىترسيم، اگر معصيت كنيم. پس در مجموعه نظام كه انبياء، امامان، اولياء، صلحا، صديقين، شهدا و صالحين هم در آن هستند، هيچ امتيازى براى كسى نيست. همه در برابر قانون مساويند گرچه قانون همه يكسان نيست و قانون هر كسى برابر خود اوست، اما همه در برابر قانون مساوى هستند؛ مثلاً قانون زن و مرد مختلف است، براى اينكه آنها دو صنف از انسان هستند. قانون جاهل و عالم نيز متفاوت است. جهل قصورى نيز حكم خاص خود را دارد. اين دو اصل كاملاً از هم جداست: يكى اينكه قانونها فرق مىكند، مثلاً قانون كسى كه وضع مالى خوبى دارد آن است كه بايد زكات، خمس و ماليات بدهد، ولى بر كسى كه ندارد واجب نيست و قانون كسى كه بدن سالم دارد اين است كه جهاد و دفاع بر او واجب است اما بر اعرج، اعمى و مريض واجب نيست. مطلب دوم اين است كه همه در برابر قانون يكسانند، هر كس در برابر قانون خود مسئول است. سالمندانى كه قدرت روزه گرفتن ندارند بايد كفاره بدهند: «و على الذين يطيقونه فديه»(27)و جوان سالم بايد روزه بگيرد: «كتب عليك الصيام»(28) و بيان وجود مبارك پيامبر - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - بر همه اطلاقات، عمومات، سنّتها و سيره هايى كه ممكن است اطلاق داشته باشد حاكم است و آن اينكه فرمود:
«لاطاعة لمخلوق فى معصية الخالق»(29) هيچ كس نمىتواند بگويد: «من مأمورم و المأمور معذور». هرگز نمىشود براى اطاعت كسى خدا را معصيت كرد گرچه پدر و مادر، امام يا رسول مسلمين باشد و معيار مشخصى كه وجود مبارك پيامبر - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - با ساير موحدّان و اهل كتاب در ميان گذاشت اين بود كه:
«ان لانعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئاً و لا يتخذ بعضنا بعضاً ارباباً من دون اللّه؛(30) همه ما جز خداى يكتا را نپرستيم و به او شرك نورزيم و برخى، برخى ديگر را غير خدا ارباب خود قرار ندهند.»
بنابراين نظام اسلامى در زمان پيامبر (ص) و پس از او از اين ويژگىها برخوردار بود و بايد برخوردار باشد يا نمايشگر حضور اسلام در آن باشد.
1. سوره حشر، آيه 7.
2. سوره نساء، آيه 32.
3. سوره مائده، آيه 38.
4. سوره نور، آيه 2و4.
5. سوره بقره، آيه 43.
6. سوره انعام، آيه 57.
7. در شماره آينده در اين موضوع بحث خواهد شد.
8. سوره مدثّر، آيه 52.
9. سوره نحل، آيه 44.
10. سوره آل عمران، آيه 159.
11. سوره شورى، آيه 38.
12. همان.
13. نهج البلاغه، صبحى صالح، ص 325، خطبه 209.
14. سوره احزاب، آيه 21.
15. نهج البلاغه، صبحى صالح، نامه 45، ص 417.
16. نهج البلاغه، خطبه 209.
17. نهج البلاغه، صبحى صالح، كلمات قصار، شماره 147.
18. «قرقيساء» منطقهاى است در كنار فرات.
19. «رأى شعاع» يعنى نظر پراكنده.
20. نهج البلاغه، صبحى صالح، نامه 61، ص 450.
21. نهج البلاغه، نامه 20 و 21.
22. نهج البلاغه، صبحى صالح، نامه 20، ص 377.
23. همان، نامه 21.
24. سوره بقره، آيه 151.
25. سوره بقره، آيه 129.
26. سوره انعام، آيه 15.
27. سوره بقره، آيه 184.
28. سوره بقره، آيه 183.
29. نهج الفصاحه، ح 2503.
30. سوره آل عمران، آيه 64.